پول همه کار میکنه (پارهی نخست)
ایتالو کالوینو
یکی بود یکی نبود. شاهزادهی خیلی پولداری بود که هوس کرد درست روبهروی قصر پادشاه یک قصر قشنگتر از اون برای خودش بسازه. ساختن قصر که تموم شد، داد رو نماش نوشتند: پول همه کار میکنه.
پادشاه از قصر بیرون اومد و اون نوشتهرو دید و خوند. فوراً فرستاد دنبال شاهزاده که چون در شهر، تازهوارد بود، هنوز به دربار نرفته بود.
بهش گفت: «آفرین! قصر بسیار باشکوهی ساختهی. خونهی من مقابلش مثل یه کلبه است. آفرین! بگو ببینم، تو هستی که دادی روش بنویسن پول همه کار میکنه؟»
شاهزاده که متوجه شد نکنه زیادی باد به غبغبش انداخته، جواب داد: «بله قربان. اما اگه اعلیحضرت دوست ندارن میدم پاکش کنن.»
«نه منظورم این نبود. فقط میخواستم بدونم قصدت از این نوشته چیه؟ آیا فکر کردهی که با پول میتونی نابودم کنی؟»
شاهزاده فهمید که هوا پسه.
«اوه اعلیحضرت منو ببخشین. فوراً دستور میدم پاکش کنن و اگه از قصر هم خوشتون نمییاد بفرمائین تا بدم خرابش کنن.»
«بهت گفتم نه، بذار باشه. اما چون میگی با پول میشه هر کاری کرد نشونم بده. به تو سه روزمهلت میدم تا بتونی با دخترم حرف بزنی. اگه تونستی حرف بزنی، خب، باهاش عروسی میکنی. اما اگه نتونستی، میدم سرتو از تنت جدا کنن! باشه؟»
شاهزاده حسابی پس افتاده بود. نه نون میخورد و نه آب و نه میخوابید و شب و روز فتط به این فکر بود که چهطور جون سالم به در ببره. روز دوم چون مطمئن بود که کاری از دستش برنمییاد، تصمیم گرفت وصیتشو بکنه. دیگه امیدی نبود. دختر پادشاه تو یه قلعه، تحتالحفظ صد تا نگهبان بود. شاهزاده، رنگپریده و پریشان احوال، خودشو به دست مرگ سپرده بود. دایهاش - پیرهزن فرتوتی که اونو از بچگی بزرگ کرده بود - به ملاقاتش اومد. پیرهزنه با دیدن قیافهی پکر اون، موضوعو پرسید. دو به شک داستانشو تعریف کرد. دایه گفت: «خب که چی؟ فکر میکنی چاره نداره؟ اصلاً این حرفا نیست! من فکرشو میکنم.»
لنگلنگون رفت پیش مهمترین زرگر شهر و بهش سفارش یک غاز تو خالی به اندازهی یه آدم داد که دهنشو باز و بسته کنه و همهش از نقره باشه: «واسه فردا باید آماده باشه!»
زرگر اعتراض کرد: «واسه فردا؟ مگه دیوونهای؟»...
ایتالو کالوینو
یکی بود یکی نبود. شاهزادهی خیلی پولداری بود که هوس کرد درست روبهروی قصر پادشاه یک قصر قشنگتر از اون برای خودش بسازه. ساختن قصر که تموم شد، داد رو نماش نوشتند: پول همه کار میکنه.
پادشاه از قصر بیرون اومد و اون نوشتهرو دید و خوند. فوراً فرستاد دنبال شاهزاده که چون در شهر، تازهوارد بود، هنوز به دربار نرفته بود.
بهش گفت: «آفرین! قصر بسیار باشکوهی ساختهی. خونهی من مقابلش مثل یه کلبه است. آفرین! بگو ببینم، تو هستی که دادی روش بنویسن پول همه کار میکنه؟»
شاهزاده که متوجه شد نکنه زیادی باد به غبغبش انداخته، جواب داد: «بله قربان. اما اگه اعلیحضرت دوست ندارن میدم پاکش کنن.»
«نه منظورم این نبود. فقط میخواستم بدونم قصدت از این نوشته چیه؟ آیا فکر کردهی که با پول میتونی نابودم کنی؟»
شاهزاده فهمید که هوا پسه.
«اوه اعلیحضرت منو ببخشین. فوراً دستور میدم پاکش کنن و اگه از قصر هم خوشتون نمییاد بفرمائین تا بدم خرابش کنن.»
«بهت گفتم نه، بذار باشه. اما چون میگی با پول میشه هر کاری کرد نشونم بده. به تو سه روزمهلت میدم تا بتونی با دخترم حرف بزنی. اگه تونستی حرف بزنی، خب، باهاش عروسی میکنی. اما اگه نتونستی، میدم سرتو از تنت جدا کنن! باشه؟»
شاهزاده حسابی پس افتاده بود. نه نون میخورد و نه آب و نه میخوابید و شب و روز فتط به این فکر بود که چهطور جون سالم به در ببره. روز دوم چون مطمئن بود که کاری از دستش برنمییاد، تصمیم گرفت وصیتشو بکنه. دیگه امیدی نبود. دختر پادشاه تو یه قلعه، تحتالحفظ صد تا نگهبان بود. شاهزاده، رنگپریده و پریشان احوال، خودشو به دست مرگ سپرده بود. دایهاش - پیرهزن فرتوتی که اونو از بچگی بزرگ کرده بود - به ملاقاتش اومد. پیرهزنه با دیدن قیافهی پکر اون، موضوعو پرسید. دو به شک داستانشو تعریف کرد. دایه گفت: «خب که چی؟ فکر میکنی چاره نداره؟ اصلاً این حرفا نیست! من فکرشو میکنم.»
لنگلنگون رفت پیش مهمترین زرگر شهر و بهش سفارش یک غاز تو خالی به اندازهی یه آدم داد که دهنشو باز و بسته کنه و همهش از نقره باشه: «واسه فردا باید آماده باشه!»
زرگر اعتراض کرد: «واسه فردا؟ مگه دیوونهای؟»...
???? ???? : پول همه کار میکنه







???????